دلنوشته های عاشقانه غمگین
خاطرات تبخ جدایی
اگر قراره مرگ دونفر رو از هم جدا کنه، ایکاش هردو باهم به آغوش مرگ برن که با مردن اون یکی، این یکی تا وقتی نفس می کشه ، هر روز میمیره و آتیشی که تو دلش روشن شده، سرد بشو خاموش شدنی نیست
ب هم میگفتیم داداش
تا حدی بهم دیگه وابسته شده بودیم که اگه یک روز هم دیگرو نمیدیدم پَکر بودیم
شاید اون اینطور نبود ولی واقعا من اینطور بودم ...
طوری شده بود که اگه من یه شب دلم میگرفت،ساعتش هم مهم نبود پا میشد میومد پیشم ...
خلاصه خیلی ب هم وابسته شده بودیم خیلی هم همدیگر رو دوس داشتیم ...
یکبار باهم قرارا گذاشته بودیم که بزنیم تو گوش هم ولی هیچ کدوممون دلمون نیومد ... :)
پاتوقمون پنج شنبه شبا دعای کمیل مهدیه از اون طرف هم مزار شهدا ...
خلاصه روزای خوبی رو باهم داشتیم
که یه شب این روزای خوب تموم شد ... نمیدونم چی شد که یهو (م.چ) داداشم اخلاقش عوض شد و دیگه اون (م.چ) گذشته نبود کلا تغییر کرده بود ... بار ها هم ازش پرسیدم که چی شده چی باعث شده که تو این طور بشی ولی جواب خوبی ازش دریافت نمیکردم ...
همش به خودم میگفتم که شاید مشکل از منه شاید من کار اشتباهی انجام دادم ولی باز هم ... به جای خوبی نمیرسیدم
باهم قهر نبودیما ولی ارتباطمون خیلی سرد شده بود
این قضیه خیلی منو اذییت میکرد ... دیگه تنها شدم و این تنهایی داشت داغونم میکرد ... هیچ دوستی نتونست جای (م.چ) رو برام پر کنه
تا این که با شهدای (صابرین) رفیق شدم ...
ولی باز هم همیشه به فکرش بودم - همیشه دنبال یه فرصت میگشتم که ببینمش - کنارش باشم ... ولی خوب اگر هم جور مشد دیگه اون (م.چ) قبل نبود . ولی همون که کنارش بودم خیلی بود برام ...
همیشه براش دعا میکردم - همیشه به فکرش بودم چون (م.چ)یکی از بهترین دوستای من بود خیلی کمکم کرد خیلی ...
بعد از مدت ها با دوستای صابر دوست شدم ب واسته ی این شهدا ...
ب یکیشون همیشه میگفتم که من دوستی داشتم که اینجور قضایا بینمون پیش اومده و همیشه از تنهایی براش مینالیدم
و اون دوست هم همیشه بهم میگفت از این شهدا بخواه که دوست خوبی رو بهت معرفی کنن
و من هم تصمیم گرفتم که از این شهدا بخوام که یه دوست خوب رو بهم معرفی کنن که از این تنهایی در بیام
و شروعی دوباره ...
چند شب پیش به همراه مادرم داشتم میرفتم به جایی که تو مسیر راه به مادرم گفتم که مادر برام دعا کن که عاقبت بخیر بشم برام دعا کن که بتونم سرباز خوبی برای این نظام بشم و کلی خواسته دیگه و یکی از خواسته هامم این بود که مادر برام دعا کن که بتونم کار فرهنگی خوبی انجام بدم ...
شاید باورتون نشه که مادر در بین این خواسته های من هی برام دعا میکرد ...
کمتر از 5 دقیقه دیدم موبایلم که تو جیبم بود داره زنگ میخوره از جیبم اوردمش بیرون دیدم نوشته (م.چ)! شده تیکه کلامم هر کی به گوشیم زنگ میزنه قبل از این که بردارم میگم ان شاءالله که خیره
همینو گفتمو جواب دادم بعد از سلامو احوال پرسی برگشت بهم گفت: پایه هستی برای یه کاری پرسیدم چه کاری گفت: میخواییم فیلم بسازیم به یه منشی صحنه نیاز داریم من هم برگشتم گفتم اره !با این که هیچ تجربه ای نداشتم تو کار رسانه ای و اصلا هم به فکرش نبودم که یک روز برم تو کار فیلم سازی و ...
خلاصه همون شب باهام قرار گذاشت که فردا صب کجا باشم ... اون شب خیلی خوشحال شدم که (م.چ) بهم زنگ زد و بهم پیشنهاد همکاری داد
خیلی خوشحال بودم ...
خلاصه صب شد با چند دقیقه تاخیر رسیدم سر قرار سلام و روبوسی نشستم تو ماشین و حرکت کردیم به سمت جایی که قرار بود اولین برداشتمون از صحنه ی فیلم شروع بشه ...
یکم کار رو برام توضیح دادن و من هم سعی میکردم زود یاد بگیرم اولش یکم برام سخت بود ولی بعدش دیگه فرض شده بودم ...
ولی از همه مهم تر این بود که کنار (م.چ) هستم ...
وقتی لبخند میزد و بهم نگاه میکرد حال میکردم ... ذوق مرگ میشدم :))
خلاصه فیلم برداری اون روز هم تموم شد
دقیق یادم نیست بعد از چند روز بود که رفتیم برای برداشت یکی دیگه از فیلما ولی روزش رو یادمه که 5 شنبه بود ... همش تو این فکر بودم که بعد از پایان کار بریم مزار شهدا
که همین طور هم شد. بعد از کار که حدود ساعت 9 اینا بود؛ به بچه ها گفتم منو (م.چ) میریم مزار ، رفتیم تا خونشون دوربین ، پایه نور ، تراولینگ و ... رو گذاشیم خونشون و بعدش منو (م.چ) رفتیم مزار شهدا ...
بعد از مدت ها بود که منو (م.چ) باهم رفتیم مزار شهدا ...
و باز هم من خوشحال بودم از این اتفاقات ...
این هم یکی دیگه از اتفاقات زندگی من بود
من به واسته ای این شهدا و دعای مادرم به داداشم رسیدم ان شاءالله که همیشه برای هم داداش باشیم و بتونیم به هم کمک کنیم
خدا جون خیلی ازت ممنونم
داداش یوسف از تو هم ممنونم
از خوننده های این پست تقاضا دارم برای ظهور آقا امام
زمان (عج) دعا کنن - برای سلامتی
این دنیا خیلی کوچیکه ، و چه حکمتی ...