آیا از اون دسته افرادی هستید که به دعا اعتقدا دارن؟
آیا قدرت دعا کردن همراه با ایمان رو میدونید؟
دعا دارای انرژی قدرتمندیه که از ایمان دعا کننده حاصل میشه
حتما نیاز نیست مه مسلمان باشید تا دعای شما قدرتمند باشه. قدرت دعا از ایمان سرچشمه می گیره و این ایمان میتونه به هر شکلی باشه
ایمان به پیامبراسلام و ائمه معصومین علیهاسلام و یا ایمان به پیامبران دیگر خدا مانندمسحیت و به پیامبر قوم اسرائیل.


از مدتها قبل می شناختمش. هر بار که نامش در میان جمعی به زبان می آمد، تنها خوبی و مرامش بود که در ذهنها نقش می بست، سخن از ایمان و اعتقادش. آن زمان که مادر بزرگم را راهی مکه کرد همه مانده بودند هاج و واج که مگر می شود او را با این حال و روز به حج برد ولی تنها او بود که ایستاد و گفت اراده مافوق ما او را طلبیده و مادربزرگ من رفت و حج را تمام و کمال انجام داد. سخن از دست گیری از نیازمندان. خود اشک شوق در چهره آن زن را دیدم که شوهرش را به رایگان جراحی کرده بود. از روزهایی که دورا دور می شناختمش نمی گویم، از وقتی می گویم که خود بیمارش شدم، از وقتی که از زیر بار جراحی در رفتن مرا دید و خندید و بالاخره با هزار ترفند مرا به اتاق عمل کشاند.

وقتی جواب آزمایش را روی میزش گذاشتم گوشی موبایل دستش بود، اس ام اس می زد. من که خود جواب را می دانستم تنها به او زل زده بودم و با دقت نگاهش می کردم. جواب را که خواند صورت نورانیش یخ کرد، گوشی آرام از دستش به روی میز افتاد و نگاهش را سوی من چرخاند، همچنان آرام بود، اما اضطراب در چشمانش موج می زد، شاید فکر می کرد کاش کس دیگری جای او این خبر را به من می داد. نیم نگاهی به صورتم انداخت، لبخند تلخ روی صورتم را دید، زیر لب گفت:"باید یک دوره درمان بگذرانی"، خودم از آن شرایط نجاتش دادم و گفتم: "شیمی درمانی. ولی من شیمی درمانی انجام نمی دم" اینجا بود که نگاه هاج و واج مامان تو اتاق را هم من و هم دکتر احساس کردیم و از همان روز بود که او برای من شد چیزی بیشتر از پزشک، مثل یک برادر، یک دوست، نماد توکل، ایمان، انسان دوستی، وظیفه شناسی، مهربانی و .....

 وقتی با همان بیان آرامش از خداوند گفت و پیشرفت علم، مادرم را مطمئن کرد و آرام، آنقدر آرام که تا پایان  درمان من خم به ابرو نیاورد، وقتی با من چموش برای هر کاری کلی سر و کله می زد، وقتی دل نگرانیم برای ریختن موهایم را اولین نفر او به رسمیت شناخت و قول داد که بهترین و گران ترین کلاه گیس را برایم بخرد، وقتی در سرمای تمام اتاق عمل ها تمام سفارشش به همه سرما نخوردن من بود وقتی خنده اش در اتاق عمل می پیچید آن زمان که از من درگیر با سرطان می شنید "دکتر تو رو خدا یه طوری بدوز که جاش نمونه"، وقتی حرفهایش شده بود روحیه من برای مبارزه، وقتی نگاهش به زندگی شده بود امید من برای صبر کردن در سختی و وقتی اعتقادش شده بود ایمان من برای توکل به خدا، وقتی شده بود جزء ای از درمان من، محال بود من برای تزریق بروم و دکتر را ندیده، مطب را ترک کنم، همه این را می دانستند، حتی دکتر آنکلولوژی ام. انگار اگر نمی دیدیمش نه من نه مامان نمی توانستم روزهای بعد از هر تزریق را تحمل کنیم، وقتی برای من از سیاست حرف می زند، از دردهای اجتماع، از فقر از آدم ها، از علم و دانش، از درس و کار، از زندگی وقتی وقتی وقتی.....

در تمام این لحظات هیچگاه به ذهنم هم نرسید روزی من باید برای دکتر دعا کنم، روزی من باید خبر بیماریش را بعد از ماهها پنهان کاری اطرافیان بشنوم و یخ کنم. حتی به فکرم هم خطور نمی کرد به کما رفتنش را، بیهوشی اش را، زمانی که شنیدم گفته است "اگر دو جراحی انجام دهم خوب خواهم شد"، نفسم بند آمد. مانده ام حیران که این چه قصه ای است که ما آدم ها را اینگونه اسیر خود کرده است، او که تا دیروز به گفته دکتر دوایی یکی از بهترین جراحان سرطان در ایران بود و نفر اول در نوع خاصی از جراحی، چرا باید گرفتار توموری شود که هیچ کس حتی پرفسور سمعیی جرات جراحی آن را ندارد، نوعی نادر که علت بروز آن را فشار و استرس بیش از حد گفته اند، شاید استرس های این همه جراحی های سنگین.

خداوندا هنوز چشم امید هزاران هزار بندگانت به دستان این مرد است، هنوز ایمان و توکل خیلی از آدمها چون من نمادی چون او را می خواهد، هنوز هستند کسانی نیازمند، که نه توانایی درمان دارند و نه حتی زندگی و امیدوارند چون اویی را بر سر راهشان بگذاری، و هنوز دومین دخترش یکساله نشده است....

با تمام وجود از شما تمنا دارم برای سلامتیش دعا کنید.