دلنوشته های عاشقانه خاله قزی

خاله قزی دلش گرفته بود و کنار ساحل نشسته بود و به غروب خیره شده بود آخ که چقدر سخته لحضات پس از جدایی!!!

چقدر سخته دوست داشتن یکطرف

یکی رو تا حد جنون دوست داشته باشی و اون !!!!!


زن ارام روی ماسه های سرد نشست و به دریا چشم دوخت
شب دوم بود که رفته بود
میدانست تا فردا حتما بر میگردد بغضش را با نسیم دریا فرو داد
و به صدای امواج گوش سپرد
بی اختیار زیر لب ناله میکرد
نباید میرفت نباید میرفت
به یاد شوهرش افتاد و سرفه هایش
و بعد به یاد عدنان و مادرش افتاد
20 سال از ازدواجش می گذشت
مادر عدنان پیغام داده بود با فامیل برای دیدن جهیزیه نسیمه می اید
کدام جهیزیه؟
نسیمه گفت : من شوهر نمیخوام ولی چشمانش چیز دیگری می گفت
زن التماس کرد : مرد نرو