بعضی وقتها خبرهایی می شنویم که مارو میخ کوب می کنن. خبر میاد که فلان کس فوت کرده، ام مات و مبهوت میمونه که ای بابا این بنده خدا که صحیح و سالم بود

همین چندروز پیش دیدمش

چرا؟

با اینکه مرگ سرنوشتیه که روزی برای همه رقم می‏خوره و ما هم یقین داریم که یه روزی خودمون و عزیزانمون مسافر این سفر بی بازگشت می شیم ولی باز شنیدن خبر مرگ برای آدم بهت آوره.اصلا مرگ یه اتفاق عجیبه .چیزیه که باورش داریم ولی هردفعه در برخورد باهاش بیگانه‏ایم.

هنوز باورم نمی شه.دایی ام یه مرد پنجاه و اندی ساله با یک متر و 80 قد و 80 کیلو وزن،خوش قد و قامت،ورزشکار،سالم و سر حال الان زیر خاک خوابیده.هنوز باور نمی کنم.....

فوق العاده مردم دار و خوش برخورد بود.خونه شون طبقه چهارم یه آپارتمان بود اما هر وقت می دید همسایه هاشون وسیله ای می خوان ببرن بالا چون از نظر بدنی خیلی ورزیده بود براشون می برد.محال بود بری خونه شون و راحت از دستتش در بری و شام یاناهار نگه ات نداره.کاملا در خدمت خانواده بود.عاشق بچه هاش بود .4 تا دختر داره.بزرگه هم سن منه و کوچیکه سوم راهنمایی.

چهارشنبه قبل از عاشورا وقتی رفته بود باشگاه ،وسط بازی گردنش و می گیره و می افته پایین.بالا میاره و سرگیجه‏ی شدید پیدا می کنه ،می برنش بیمارستان و یکی از بهترین پزشکان مغز و اعصاب که شاگرد پروفسور سمیعی بوده عملش می کنه ولی اوضاغ وخیم تر از این حرفها بود.می ره تو کما ولی درصد هوشیاری اش بالا بود.واسه همین بعد از چند روز بر می گرده حدود 24 ساعت میارنش تو بخش که ای کاش همچین اتفاقی نمی افتاد به دو دلیل یکی اینکه زن و بچه اش امیدوار به بهبودی شدن و دوم اینکه واقعا انتقالش به بخش زود بود .متاسفانه مننژیت کرد و دوباره بردنش ICU ویژه،اما ایندفعه وقتی رفت تو کما دیگه برنگشت.اون طوری که اطرافیانش می گن چند هفته پیش یکهو چشمش تار شد رفت پیش چشم پزشک معاینه می شه و می گن چشمت سالمه.من احتمال می دم تومور داشته.

خانومش و دختراش دارن خودشونو می کشن.اما دختر کوچیکه که خیلی هم بابایی بود کاملا غیر عادی رفتار می کنه.از بس بهش شوک وارد شده مثل آدم هایی هست که انگار هیچ اتفاقی براشون نیفتاده.به خواهرش اعتراض می کرد که تو چرا همش جیغ می زنی.یه قطره اشک هم نریخت.واسه همین هممون براش نگرانیم.فکر کنم باید ببرنش پیش مشاور.

اصلا نمی تونم باور کنم مرگش و .همش یاد خاطراتش می افتم.چهره اش میاد جلوی چشمم.بیشتر هم وضعیت خانواده اش برام ناراحت کننده است.شکر خدا از نظر مالی مشکل ندارن اما خلأ عاطفی بزرگی براشون پیش اومده.دختراش ازدواج نکردن و بنده‏ی خدا عروسی یکی شونم ندید.به نظر من شرایط برای خانومش از همه بدتره.به هر حال دخترا یکی یکی ازدواج می کنن و می رن سر خونه و زندگی شون اما کسی که خیلی زود تنها شد و همدمش رو از دست داد زندایی هست.

از این دلم می سوزه که اینا یه خانواده همیشه همراه بودن.یعنی هر جا می خواستن برن با هم بودن.اینطوری نبود که دخترا یه طرف باشن و پدر یه طرف و مادر یه طرف.جمعشون جمع بود.خدایا خودت بهشون صبر و تحمل این درد جانکاه رو بده.

از وقتی این خبر رو شنیدم یه اضطرابی دائم با منه.می ترسم برای عزیزانم.مرگ خیلی نزدیکه خیلی نزدیک تر از اون چیزی که آدم فکر می کنه.همکارم میگه من همیشه به اطرافیانم به عنوان یه مسافر نگاه می کنم.گفتم این خیلی خوبه ولی ایمان بالایی هم می خواد که من ندارم.از خدا می خوام من و قبل از همه عزیزانم ببره.


ارسال شده در تاریخ : یکشنبه سیزدهم دی 1388 :: 9:1 قبل از ظهر :: توسط : صحبا

مامانم یه برادر رضاعی داشت که خیلی دوستش داشتم به اندازه دایی های خودم.خیلی ناگهانی فوت کرد.پنجاه و شش یا هفت سال داشت.الان مامان بهم خبر داد که مرخصی بگیرم و برم یسنا رو نگه دارم تا اونا برن تشییع جنازه. خدا رحمتش کنه .برگشتم بیشتر توضیح می دم.