اس سایه رو براش انتخاب کردیم آخه امیدوارم که دختر باشه من و همسرم عاسق دختر هستیم گرچه پسر هم خوبه ولی دخترا نازترن
پسر چیه کخ
دارم پرس و جو می کنم که برای افزایش هوش نوزاد چی خوبه ، می خوام در تغذیه خودم خیلی دقت داشته باشم تا بچه ای باهوش و شیطون بدنیا بیارم
از هرکی پرسیدم می گن " مویز " مویز خیلی خوبه
به تقویت مغز و ساختار اون کمک زیادی می کنه و بچه باهوش و زرنگ میشه
خدا کنه فقط  ال پر نشه که دردسر میشه

دیروز رفتیم سنوگرافی ده هفتگی و دکتر معاینه ام کرد و گفت همه چی روبراهه فقط جنس جنین از الان مشخص نمیشه و باید صبر کنیم

دکتر شفاعتم کرد نیگا به شکم گندم کرد
اون یارو قد بلنده که شوهرم باشه  داره به من می خنده
اینم یه شعر چینی بود که از ارسطو عامل یاد گرفته بودم


نی نی جون هفته گذشته یعنی در هفته دهم این جوری بوده:


 و در هفته ای که در پیش هست اینجوری خواهد شد: جنین

خیلی جالبه اون الان اندازه انجیره و ممکنه با رشد پرده دیافراگم سکسکه هم بکنه الهی مامانش براش ریش ریش بشه.حیف اون تو نیستم بزنم پشتش

از بحث شیرین نی نی جانم که بگذریم نوبت به شخص شخیص خودمان است که دیروز بدجوی پدرمان را درآورند

بارداری

من دیروز آزمایش خون داشتم اما نمی دونم چرا اصلا خون در رگهای مبارک من جریان نداشت خانومه اول سوزن سرنگ رو فرو کرد تو دست راستم و هی چرخوند......هی چرخوند ......هی چرخوند اما امان از دست این رگ بلاگرفته که  خودشو قایم می کرد.بعد گفت اینطوری نمی شه اون یکی آستینت رو بزن بالا همون بلایی که سر دست راستم آورده بود ۱۰ برابرش رو سر دست چپم آورد باز هم نشدآخرش همکارش رو صدا کرد سر سوزن رو عوض کردن یکی از این سر سوزن هایی که مخصوص آمپول گاوی ها هستا ....از اینا آورد فرو کرد تو رگ دستم .همون رگ گندهه که از مچ دست پایین تره اما در کمال تعجب همگان باز هم خون تو سرنگ نیومد که نیومد آخرش همکارش رگم رو فشار داد و به زور خون رو هدایت کرد تو سرنگاینقدر درد گرفت که نگو.

حالا بشنوید از من که سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم و خیلی مقتدرانه با قضیه برخورد کنم .مامان گفت سرت گیج نمی ره؟می خوای رو تخت دراز بکشی؟من گفتم ننننننننننننننننننههههههههه بابا.چیزی نبود که اما همین که پا شدم دیدم دارم یه طرفه کج می شم واسه همین خوابوندنم رو تخت و برام آب قند آوردن

اونو که خوردم  حالم جا اومد و راه افتادم.ولی هنوز جاش درد می کنه.

از اون به بعد هم مامان خانوم مخ من و پیاده کرده و می گه تو کم خون شدی و باید هر روز چند تا تیکه گوشت کباب کنی و بخوری.فهمیدی

اگه نی نی قدر این همه بلاهایی که من کشیدم و ندونهاون وقت من دانم و اوووووووووووون

دیگه اینکه همسری دیشت تشریف فرما شدن و چشم ما به جمال ایشون روشن شد.البته این خوش خوشان ما به چند ساعت نکشید چون سر اسم نی نی باهاش بحث کردم.آخه هرچی من پیشنهاد می دم می گه قشنگ نیست و گیر داده به یک اسم.من هم عصبانی شدم گفتم عذابش و من می کشم خودم هم باید اسم بذارم همسری هم گفت:خوب تو که نظرت اینه هر چی دوست داری بذار چرا دیگه از من می پرسی؟من هم بهم برخورد تا صبح پشتم کردم بهش و خوابیدم .اینجوری 

اما صبح که اومدیم سر کار هی من و نازی کرد انگار نه انگار من هم دلم نیومد دویاره دیشب و یادآوری کنم آخه خیلی از کار زیاد خسته بود واسه همین من هم خودمو زدم به اون راه.انگار نه انگا